پرتال آموزشی بازاریابی و فروش

عروسک

دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودنamstory.mihanblog.com
 دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
...
 مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
 و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
اونوقت دلش میشکنه…

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی واحدی

حجاب

خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده نزدیک دانشگاه رفت…amstory.mihanblog.com

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می‌گفت .انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
علی واحدی

عکاسی خدا

بعضی از آدم ها هستن که همه چیز حتی بد ترین و حراس آور ترین وقایع براشون جالب و زیباست و هیچوت چیزی براشون ناراحت کننده به نظر نمیرسه داستانی که امروز براتون گذاشتم نمونه یکی از این آدم هاست که با خوندنش خود من سعی کردم دیدم رو به زندگی تغییر بدم امیدوارم شما هم از این داستان لذت ببرید

نظر فراموش نشه !!! 

موفق و پیروز باشید 

علی واحدی

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت.

با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه
افتاد.
بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد،amstory.mihanblog.com
تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با
عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در
آسمان زده میشد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی واحدی

یادمان باش

نه تو می مانی و نه اندوهی


و نه هم ، هیچیک از مردم این آبادی


به حباب نگران لب یک رود قسم


و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت


غصه هم می گذرد


آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند


لحظه ها عریانند


به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی واحدی

خودت را باورکن

پرنده هایی که روی شاخه نشستند،هرگز ترس ازشکستن شاخه ندارند اعتماد آنهابه شاخه ها نیست بلکه به بال هایشان است..همیشه به خودت اعتماد داشته باش
 "خودت راباور کن"

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی