سلام این مطلبو توی وب یکی از دوستان دیدم خیلی لذت بردم واسه همین گذاشتم تا شما هم لذت ببرید البته با اجازه از دوست عزیزم (be to che!!!)
مــــا چقد بیکاریم منتظریم تا یه ترکــــه -نه یه لــــره -نه نه یه رشتیه - یا یه شیرازیه - نه نه یه ابادانیه یه کــــاری انجام بده تا مــــا براش جــــک بسازیم....
میخوام براتون جــــک بگم...
یه روز یه لــــره اسمش اریو برزن بود شجاعانه جلوی اسکندر وایساد و نذاشت تا ایران پست و خار بشمارن...
یــــه روز دو تا ترکــــه کــــه اسمشون ستارخــــان و باقــــر خان بود باقیش با خودتون...
یــــه روز یه شیرازیه کــــه اگه خاطرتون باشه اسمش داریــــوش بــــود و اون زمان برای خودش کسی بــــود...
یــــه روز یه رشتیه اسمش میرازا کوچک خان جنگلی بــــود...
یــــه روز چنتا ابادانیه که سنشون کــــم بــــود ژسه رو برداشن رفتن تو میدون جنــــگ...
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام !
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور ؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست ؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه ؟
کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در اتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.