درکنار یکی از سواحل دریای سیاه باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمند وارد شهر می شود.
درکنار یکی از سواحل دریای سیاه باران می بارد، و شهر کوچک همانند صحرا خالی بنظر می رسد. درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمند وارد شهر می شود.
یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه،و تا صاحبخونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه،بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه حاوی آشغال از جمله خرده های کاغذ ، سنگریزه و شن رو روی فرش خالی میکنه و میگه:
اگه من قادر به جمع و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این چیزایی رو که رو فرشتون ریختم رو بخورم!
مشکل یک بچۀ سه چهار ساله را برای یک رییس جمهور و یا یک وزیر یا وکیل پیش نمی آید . مشکل وزیر و وکیل هم برای یک بچه سه چهار ساله پیش نمیآید؛ چرا که موضوعیت ندارد. اصلا تا شما وزیر نشوید و تا چنین مسئولیتی به عهدهتان نباشد، مشکلاتِ چنین سِمَتهایی را درک نخواهید کرد. وزیر و وکیل هم اگر خودشان را جای یک آدم معمولی قرار ندهند، مشکلات آنها را درک نخواهند کرد.
تواناییهای ماست که بزرگی یا کوچکی مسئله را تعریف میکند. چیزی که برای کسی مشکل است، برای یکی دیگر خندهدار است. چیزی که برای کسی خندهدار است، برای دیگری ممکن است مُهلک و کُشنده باشد. چرا؟ چون توانایی و استنباط آدمها با یکدیگر فرق میکند.