پرتال آموزشی بازاریابی و فروش

۲۴۱ مطلب با موضوع «موفقیت» ثبت شده است

دکتر کامران صحت

دکتر کامران صحت

دکتر کامران صحت 

متولد 1353/03/24

 

سوابق آموزشی و مشاوره ای

مدرس و مشاور برترین برندهای داخلی و بین المللی

دانشگاه تهران – امیر کبیر – شریف – آزاد اسلامی و ...

خودروسازی مرسدس بنز – کیاموتورز – ایران خودرو – سایپا و ...

پوشاک هاکوپیان – نوین چرم – تولیکا – مارال چرم – فابریانی – کرال و ....

لوازم خانگی ال جی – گلدیران – سونی – آزمایش – پارس الکتریک – تکنو – ایساتیس – سیهاوی و ...

بانک ملی – ملت – تجارت – صادرات – پاسارگاد – مسکن – سامان و ...

بیمه البرز – پارسیان – نوین – سامان – ما -

نفت و گاز پارس – مناطق نفت خیز جنوب – مدیریت اکتشاف نفت و ...

توزیع و پخش البرز – هجرت - سایه سمن – ام زد پی – قاسم ایران – مهر پخش – هگزان و ...

سالن زیبایی گل – چهره پردازان – همای زیبایی و...

کلوپ ورزشی ناوا – سوده – صدف کرمان خودرو - تاج بانو و ...

مپنا – گروه ملی فولاد – ذوب آهن اصفهان – قرارگاه سازندگی خانم الانبیا و ...

مجلس شورای اسلامی – سازمان انرژی اتمی – سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و ...

نشریات دنیای اقتصاد – خراسان – آسیا – پنجره خلاقیت و ...

تبلیغاتی ایران نوین – پیک برتر – روزگار طرفه

و صدها مجموعه دیگر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

موفقیت نامحدود در کسب و کار

موضوع این برنامه در مورد موفقیت نامحدود در کسب و کار است. چرا نسل دایناسورها منقرض شد؟ عده ای معتقدند دلیل انقراض این بود که آنها نتوانستند مطابق با تغییرات زمانه، تغییر کنند. در هزاره سوم میلادی اگر شما نخواهید تغییر کنید همان بلایی به سرتان می آید که بر سر دایناسورها آمد. با کلیک روی تصویر، بخش کوتاهی از ویدئو را مشاهده کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی
مامان

مامان

 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد: «امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.»
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: «من که پریروز نون گرفتم.»
مامان گفت: «خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.»
گفتم: «چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟»
مامان گفت: «می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.»
گفتم: «صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم.»
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: «بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.»
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم: »من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!»
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلاً با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: «تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.»
گفتم: «نفهمیدی کی بود؟»
گفت: «من اصلاً جلو نرفتم.»
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما خیلی دور بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه. هر طوری بود تا اونجا رفتم. وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم. وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: «بلد نیستی درست زنگ بزنی؟»
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم: «قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره.»
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی واحدی

لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می‌رفت. به علت بی‌توجهی، یک لنگه کفش ورزشی او از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران برای پیرمرد تأسف می‌خوردند. ولی پیرمرد بی‌درنگ، لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت: «که یک لنگه کفش نو برایم بی‌مصرف می‌شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

عیدی برادر

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی