دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفشهای قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بستههای چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخمهایت را بفروشی آخر ماه کفشهای قرمز رو برات میخرم." دخترک به کفشها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ١٠٠ نفر زخم بشه تا ..... و بعد شانههایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه ..... خدا نکنه ..... اصلآ کفش نمیخوام.
وبلاگت خیلی عالیه ممنون که به وبم اومدی داداش علی
بازم سر بزن داستانات واقعا عالین موفق باشی عزیزم