سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابرزگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟
او نوه اش را خیلی دوست داشت ، گفت : حتما عزیزم . حساب کرد ماهی 500 دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخرج خانه هم مانده .
شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت در یکی از بند های یک کتاب نوشته بود :قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید . او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت : بابایی داری چیکار میکنی؟