پرتال آموزشی بازاریابی و فروش

۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدیریت» ثبت شده است

امروز رفتم نعلبندی کنم

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می‌بیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد. 
خر فکر کرد: «اگر می‌توانستم راه بروم، دست و پایی می‌کردم و کوششی به کار می‌بردم و شاید زورم به گرگ می‌رسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می‌کند برای هر گرفتاری چاره‌ای پیدا می‌شود.»
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام.» 
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. این را می‌گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.» 
گرگ پرسید: «خواهش؟ چه خواهشی؟» 
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است. می‌بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی‌ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده‌ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی‌جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می‌لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته‌ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می‌روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می‌کنم و چیزی را که نمی‌دانی و خبر نداری به تو می‌دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.» 
گرگ گفت: «خواهشت را قبول می‌کنم ولی آن چیزی که می‌گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.» 
خر گفت: «صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبره‌ام را با ابریشم می‌بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می‌دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می‌داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می‌خوری و می‌بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل‌های دست و پای مرا هم از طلای خالص می‌ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده‌ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می‌توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!» 
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می‌شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست. 
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!» 
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی می‌بینی که هر دیوانه‌ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!» 
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟» 
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.» 
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟» 
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

در کاری که انجام میدهید بهترین باشید

شاهزاده خانمی بود که علاقه بسیاری به لباس داشت. او تعداد زیادی لباس زیبا در جنس، طرح و رنگ مختلف داشت. هر یک از این لباس‌ها منحصراً برای او طراحی و دوخته شده بود. شاهزاده خانم یک تیم ماهر از خیاطان مخصوص خود داشت.
یک روز شاهزاده به سرخدمتکار خود گفت: «بیشتر لباس ‌های من از قسمت سرآستین دست راست، لکه‌دار و کثیف می‌شوند. فقط سرآستین راست بعضی از لباس‌هایم تمیز باقی می‌مانند. تعجب می‌کنم که چرا این گونه است؟»
سرخدمتکار هم از این موضوع بسیار تعجب کرده بود. او تصمیم گرفت تمام لباس‌هایی که سرآستین راست‌شان کثیف نمی‌شد را بررسی کند تا علت را بیابد. او از تمام خیاط‌ها پرس و جو کرد تا سرآخر دریافت که تمام این لباس‌ها توسط یک خیاط خاص دوخته شده‌اند.
سرخدمتکار خیاط را احضار کرد. خیاط دختری بود که از این احضار سخت نگران شده بود که مبادا خطایی کرده باشد.
سرخدمتکار به دختر گفت: «شاهزاده خانم می‌گویند لباس‌هایی که تو می‌دوزی، سرآستین راست‌شان هنگام غذا خوردن کثیف نمی‌شوند در حالی که در تمام لباس‌های دیگر کثیف می‌شوند. علت چیست؟»
خیاط گفت: «علت این است که دست راست شاهزاده یک اینچ از دست چپش کوتاه‌تر است. بنابراین من آستین راست را یک اینچ کوتاه‌تر می‌دوزم. با این کار، آستین اضافه ندارد و به پایین آویزان نمی‌شود.»
سرخدمتکار ابرویی بالا انداخت و دختر را نزد شاهراده برد و از او خواست که هر دو دست شاهزاده را مقابل او اندازه بگیرد. دختر اندازه دستان را گرفت و واقعاً یک اینچ اختلاف وجود داشت. تنها این خیاط به این تفاوت توجه کرده بود!
برای انجام کار خوب و باکیفیت باید به همه جزئیات توجه کرد.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

بشین فکرکن

ﮔﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺳﻮﭘﺮﯼ ﺩﻟﺖ ﻟﻮﺍﺷﮏ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ ....


ﺍﮔﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﭘﺎﺭﮎ، ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﺏ ﻧﺸﺪﯼ ...

ﺍﮔﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﺕ ﻣﯿﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﯼ ...

ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﭼﻮﺑﯽ ﻭ ﭘﻔﮏ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﯼ ....

ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ !!

ﺑﺸﯿﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﭼﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﻟﺖ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

مهربان باش

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ، دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او !

آنگاه که مهر می ‌ورزی ؛ مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می کند پس خود را گناهکار مبین !

من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت !

من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !

پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند !

پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد !

خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ؛

پس به راهت ادامه بده .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

بزرگترین لذت در زندگی،

بزرگترین لذت در زندگی، انجام دادن کاری است که مردم می گویند از عهده آن بر نمی آیی ...

والتر بیگهوت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی