پرتال آموزشی بازاریابی و فروش

من عاشق این شعر رضا پیشرو هستم ببینید چه قشنگ از رویاهاش حرف میزنه

حتما آهنگش رو دانلود کنید خیلی قشنگه (آلبوم دوران طلایی-دوردنیا)
با کشتی می چرخونمت دور دونیا دستاتو باز می کنی میزنیم زل به موجا مهتاب میاد و باهم روی عرشه خوابیم دوست داریم همیشه تو این لحظه باشیم 
اونقدر دوست دارم که نمیدونی // باید همه دنیا رو بخاطرم بپیچونی

لب اقیانوس هند با یه دونه بنز میام دنبالت // بوا رو میچرخیم بعدش میریم تو لنج

دنیا رو میچرخونمت سالی دوبار // و از همین اقیانوس میرسیم آریزونا

وقتشو بخوریم بریانی هند و // یه حالی بدی به لبای زندانی عشق تو

بری برام برقصی روی عرشه // با گرمای عشقت بکنی منو نعشه

چند ساعت دیگه میرسیم استرالیا // لب ساحل میدمت یه مشت و مالی داغ

بعدش وقتشه بخریم دو تا بادیگارد // کانگوروها رو ببینیم بگیریم ماهی باز

خوابت میاد؟ امشبو میمونیم ملبورن // پس موهاتو در بیار از بیگودی ول کن

بوی استوا میاد // قبل خواب بهتره بخوریم تو پوست نارگیلا یه چایی داغ

تا بیاد آفتاب روز یکشنبه // تو خواب آلود سرت رو شونۀ منه

قبل اروپا میبرمت به آفریقا // تو راه برگشت میبرمت به اروپا

میریم به شرق جزیرۀ ماداگاسکار // شکار میریم با قبیلۀ کاچاکاما

بزن آب آناناس ماداگاسکار // میگردیم دنبال شنای زمان ماهاراجا

با ماها باش // که برات آوردم حتی گنجای بناهای متروکۀ آپادانا

سوارت میکنم رو یه شیر ماده // و طلسمش میکنم که بشینه پاشه

طلا برات میارم با نگین الماس // وقتشه ادامه بدیم و بریم به دریا

دست تکون بده به شنای سفید صحرا // چون میرسیم به امیکانیو مکزیکو الان

حالا بعد از این همه راه از اقیانوس اسپانیا زبونا میان با کرکاشون

فرار میکنیم از دست سرخ پوستا // سر هر تخت یه داستان جدیده

توی آفتاب شدیدش غروبو گم کردیم // نگاه کردیم به آسمون و شد نزدیک

هوا سرده باید از دل کوه بریم // زنگ زدم منتظره یه هلیکوپتریم

خانومی بدون که درا بازه با « پیشرو » // میریم سوار جتمون شیم تو سانفرانسیسکو

کشتی رو بیخیال عصری هلندیم // نمیتونیم از شدت مستی بلند شیم

میبرمت یه جایی که هیچ آدمی نیست // خودم واست درست میکنم یه پیتزا پنیری

ایستگاه بعدی قطارمون میخوره پاریس // همه پنجره های خریدو میکنیم خالی

پاییز بر میگردیم از پاریس و از ترکیه میرسیم به تهران

آه! لوس لوسیه من خیلی جاهایی مونده که نبردمت...

این تازه سفر اول بود... هه هه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

امید

سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . 
  « من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. 
می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .» 

نفر دوم می گوید : « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام . 
اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .» 

« من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

قیمت پادشاهی

روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

داستان گربه را دم حجله کشتن

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....  چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

این فایل صوتی رو هر روز صبح گوش بدید

عنوان: مثبت اندیشی
حجم: 4.89 مگابایت
توضیحات: احمد حلت
۶۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی